بودم شراب ناب به مینای زرنگار


مستی ده و لطیف و فرح بخش و خوشگوار

رنگم به رنگ لالهٔ خود روی دشت ها


بویم چو بوی وحشی گلهای کوهسار

او از رهی دراز به نزدیک من رسید


آزرده جان و تشنه و تبدار و خسته بود

در دیده اش تلاطم اندوه، آشکار


بر چهره اش غبار ملالت نشسته بود

چشمش به من افتاد و به ناگاه خنده زد


من همچو گل ز خندهٔ خورشید وا شدم

پر کرد جامی از می و شادان به لب نهاد


آه از دمی که با لب او آشنا شدم

نوشید او مرا و درنگی نکرد و من


آمیختم به گرمی ی کام و گلوی او

مستی شدم، ز جان و تن او برآمدم


چون آتش دمیده بر افروخت روی او

زان خستگی که در تن او بود اثر نماند


سرمست، خنده ها زد و گلْ از گلش شکفت،

مینای بی شراب مرا گوشه یی فکند


زان پس میان قهقهه فریاد کرد و گفت

«-هر چند کام تشنهٔ من ناچشیده بود


زین خوب تر شراب گوارای دیگری

زان پیشتر که رنج خمارم فرا رسد


باید شراب دیگر و مینای دیگری!»